به نام خدا
خیلی وقت است دلم یک پست اساسی می خواهد اما تنبلی مانع است . زندگی همچنان در جریان است . فقط گهگاهی با تلنگری یادم می آورد چقدر خسته ام و باز هم به تلنگری امید زیستن در من می سازد . وقتی عصرها خسته ازکار کنار بچه هایم می نشینم با صدای محمد حسین پسر 7 ساله ی مهد که میگوید : خاله شادی دوستت دارم . همه ی لذت های دنیا روحم را پر می کند . امروز باز هم با آن چشم های دختر کشه لجنی رنگش زل زد به صورتم صورتم را بوسید و گفت : خاله من شما رو خیلی دوست دارم . مات مانده بودم از این ابراز علاقه ی ناگهانی . صورتش را بوسیدمو گفتم : منم دوستت دارم عزیز دلم . لبخندی زد و گفت : آخه خاله عاشقتم . خنده ام گرفت . چه حرفای قلمبه سلمبه ای بلد بود وروجک . لپش را کشیدمو گفتم : میسی خوشگلم . خودش را در بغلم جا کرد و در آرامش کامل به تصویر تلویزیون مهد زل زد . سحر دست راستم را در بغل گرفته بود و ستایش و طه سمت چپم سر نشستن کنار من دعوا راه انداخته بودند و من غرق لذت و محبت آنها را به آرامش دعوت میکردم و دست آخر 3 نفر در ؛وشم نشستند و دو نفر هم در طرفینم . وقتی رسیدم تقریبا جنازه بودم ولی شیرینیه عشق بی چشم داشت بچه ها همه ی خستگی هایم را درمان بود .
:: بازدید از این مطلب : 1022
|
امتیاز مطلب : 356
|
تعداد امتیازدهندگان : 85
|
مجموع امتیاز : 85